کوروش کبیر

به نام خدا 



سلام امروز داستان به دنیا امدن پادشاه بزرگ کوروش رو براتون می نویسم والبته خیلی مختصر



به دنیاآمدن پادشاه بزرگ کوروش





 

شبی آزیدهاک خواب دید که درخت تاکی از شکم دخترش ماندان روئید و شاخ و برگهای آن تمام کشورهای آسیا را پوشاند صبح همان شب مغان را خواست که خواب او را تعبیر کنند ، پس از مطالعه و مراجعهٌ به کتب سری ، به شاه گفتند تعبیر خواب این است که از ماندان طفلی به وجود خواهد آمد که بر تمام کشورهای آسیا فرمانروائی خواهد کرد ، آزیدهاک و حشت کرده ، دختر خود ماندان را که آبستن بود ،

به اکباتان احضار کرد و پس از چندی ماندان پسری بزاد .شاه مخفیانه و به طوری که ماندان نفهمد ، شبی کودک را ربود و بلافاصله هارپاژ را که هم نخست وزیر و هم از خویشاوندان بود ، احضار کرد و کودک را به او داده ، امر کرد که باید هر چه زودتر او را بکشی .

هارپاژ هم به ناچار گرفته بخانه بازگشت و تفصیل را با زن خود در میان گذارد  .

زن گفت : جای بسی افسوس است که کودک به این زیبای کشته شود  . وزیر گفت : من هرگز چنین جنایتی را مرتکب نمی شوم  ، زیرا که این طفل اولاً با من قرابت دارد ثانیاً شاه اولاد زیادی ندارد و ممکن است روزی ماندان جانشین وی گردد . در این صورت موقعیت من نزد ملکه ای که فرزندش را که کشته ام چه خواهد بود  . بهتر آنست که اجرای امر شاه را به کسان خود واگذار نمایم .

بنابراین یکی از چوپانهای شاهی را که مهرداد نام داشت ، طلبید و کودک را به او داد و گفت : امر اکید شاه است که این کودک را بکشی ، در جنگل اندازی تا طعمه وحوش گردد .

چوپان هم با تنفری که از این کار داشت  ، به ناچار کودک را برداشته ، به دهستان  خود بازگشت و تفصیل را با زن خویش باز گفت .

زن گفت : در غیبت تو از من کودک مرده ای بدنیا آمده ، آیا بهتر نیست که من این کودک را به فرزندی اختیار کنم و شیر دهم و پرورشش پردازم . چوپان گفت : اگر از کشتنش دست باز داریم به بدترین شکنجه ها گرفتار خواهیم شد .

زن تضرع بسیاری کرد و به شوهر گفت : چارهٌ کاراینست  که جسد کودک مردهٌ خودمان را به جنگل اندازی و همین که طمعه ٌ وحوش شد ، بقایای جسد او را به بازرسان هارپاژ نشان می دهی و قضیه خاتمه پیدا می کند . در این صورت چه کسی می تواند بفهمد که آن کودک نیست . دل قوی دار و پیشنهاد مرا بپذیر که هم از خطر نجات یافته ایم و هم دارای کودکی هستیم . چوپان رای زن را پسندید به گفتهٌ او عمل کرد و دو سه روز بعد نزد هارپاژ رفته ، گفت امر شاه و شما را اجرا کردم کس بفرست تا جسد کودک را بازرسی کند .

هارپاژ چند تن از نوکران خود را برای بازرسی فرستاد و امر کرد  باقیمانده جسد او را آورده در مقبره شاهی دفن کنند و به ماندان هم خبر دادند که طفل تو مریض شد و پس از یک شبانه روز در گذشت .

ماندان از این پیش آمد بسیار متالم و افسرده گردید و پس از مدت کمی از پدر اجازه گرفت و به پارس مراجعت کرد .

نظرات 2 + ارسال نظر
تارا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام فیروز جان -دستت درد نکنه عالی بود

ممنون که خوندی

تبسم شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ

مرسی که این داستان رو گذاشتی اما بعدش چی میشه من خیلی کنجکاو شدم آخه مرسی

از اول آبان ادامه اش رو می نویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد