به نام خدا
امروز از دوران کودکی شاهنشاه چهار گوشه جهان می نویسم
همیشه وقتی در مورد کوروش کبیر می خونم به این فکر می کنم که ایشون شغلش در
کودکی شغل انبیاست می دونید که انبیا ما یا نجار بودن یا چوپان واقعا جالب نیست ؟
این کودک که نام او را چوپان کورش نهاده بود پس از چند سال طفل برومندی شد و چون به سن دهسالگی رسید ، روزی چنین اتفاق افتاد که اطفال امیرزادگان که برای گردش به آن دهکده رفته بودند و کوروش به همراه پدر مشغول چوپانی بود را به بازی دعوت کردند و همه رای دادند که باید بازی شاه وزیری کرد و کورش را به شاه انتخاب کردند . کورش هم رفقای خود را به دسته هائی تقسیم کرد . چند تن را اسلحه دار خواند و عده ای را برای ساختن قصری معین کرد . یکی ازاطفال که پسر آرتمبارس مادی بود . نخواست حکم او را اجرا کند . کورش امر کرد آن پسر را به سختی مجازات کردند . او هم همین که خلاصی یافت به شهر رفته از پسر چوپان به پدر خود شکایت کرد . آرتمباس که از بزرگان ماد و در نزد شاه منزلتی داشت پسر خود را نزد شاه برد و پشت او را نشان داده و گفت : شاهنشاه ببینید پسر چوپانی با پسر من چگونه رفتار کرده است . شاه چوپان و پسرش را احظار کرد و چون حاضر شدند .
به پسر چوپان گفت : تو چگونه جرات کردی که با پسر شخص اول مملکت چنین معامله ای بکنی؟
کورش پاسخ داد : شاهنشاه حق با من بود زیرا که کودکان مرا به شاهی انتخاب کردند و همه می بایستی اوامر شاه را اطاعت کنند ولی او از فرمان من سرپیچی کرد آیا اگر کسی به فرمان شاهنشاهی مانند شما اطاعت نکند جز این جزائی خواهد داشت؟ اینک اگر مستحق مجازات هستم اختیار با شاهنشاه است .
چون شاه سخنان پسر چوپان را شنید به کلی در بهت و تعجب فرو رفت و از جلادت و حسن بیانش متحیر ماند . از طرفی هم دید شباهتی با خودش دارد پس به فکر عمیقی فرو رفت و مدتی را که از واقعهٌ به کوه انداختن طفل ماندان گذشته بود یاد آورد و دانست کا این مدت با سن پسر چوپان موافقت کامل دارد بنابراین به آرتمباس گفت : من چنان کنم نه تو از من شکایت داشته باشی نه پسرت فعلاًً مرخصی تا نتیجه را ببینی . آرتمباس رفت و شاه امر کرد پسر چوپان را به آندرون بردند .
بعد از چوپان پرسید این پسر کیست ؟ و از کجا به دست تو افتاده ؟
چوپان گفت : این پسر خود من است و مادرش هم هنوز زنده است .
شاه گفت : چنین نیست و البته تو میل داری که با شکنجه راستی را بگوئی و امر کرد او را با آزار به اقرار آورند چوپان پس از شکنجه بسیار طاقت نیاورد حقیقت را بروز داد و با تضرع از شاه درخواست بخشش نمود .
بعد شاه هارپاژ را احضار نموده گفت : طفل ماندان را که به تو دادم چگونه کشتی ؟
هارپاژ چون چشمش به چوپان افتاد عین واقعه را نقل کرد و علاوه کرد که چون خواستم هم امر شاهنشاه اجرا شده باشد و هم به دست خود قاتل طفل نباشم او را به این چوپان سپردم و بعد هم بازرس فرستادم نعش طفل را معاینه کرده و آنچه باقیمانده بود در دخمهٌ شاهی دفن کردم .
آزیدهاک نسبت به هارپاژ نخست غضبناک گردید ولی صلاح ندید فعلاً خشم خود را بروز دهد بلکه بر عکس گفت : وجدان من همیشه از این کار که کرده بودم سخت ناراحت بود و همواره به دیدن ماندان یک عذاب وجدانی مرا آزار می داد ، چقدر خوشوقتم که طفل زنده مانده باید به شکرانه زنده ماندن او جشنی بر پا کرد برو دستور بده تهیه جشن را ببینند و پسر خودت را به فوریت بفرست که با این طفل همبازی شود .
هارپاژ به خاک افتاد تشکر کرد و به خانه برگشته واقعه را برای زن خود نقل کرد و طفل سیزده ساله اش را که یگانه پسر او بو به اندرون شاهی فرستاد . همین که مقدمات جشن فراهم گردید شاه مخفیانه امر کرد پسر هارپاژ را کشتند و از گوشت آن غذائی تهیه کردند و در شب جشن همین غذا را به هارپاژ خورانید و پس از صرف غذا به او گفت : هارپاژ غذای امشب را چگونه یافتی ؟ هارپاژ پاسخ داد شاهنشاها تا کنون غذائی به این خوبی نخورده بودم
شاه امر کرد زنبیلی را آورده در مقابل هارپاژ گذاردند و به او گفت : همین گوشت است که خورده ای هر چه خواهی از آن بردار هارپاژ روپوش را از زنبیل برداشت و با کمال نفرت سر و دست طفل خود را در آن دید ولی بنابر مصلحت چیزی به روی خود نیاورد .
باز شاه رسید : هارپاژ آیا می دانی گوشت چه کسی را خورده ای ؟
وزیر پاسخ داد : آنچه شاه بکند خوب است و بعد اجازه مرخصی خواست باقیمانده پسر خود را برداشته به خانه برد که دفن کند .