به نام خدا
فصل جوانی و برومندی و عشق در زندگی کوروش کبیر
دیدار کوروش کبیر پادشاه سرزمین زادگاه سحری با معشوق خود کاساندان
و این ظاهر ماجرای کوروش در ماد بود و قتی کوروش در ماد بسر می برد همواره دخترک سیاه چشمی را در کنار دایش می دید که روز به روز زیباتر و متفکرتر می شد و در دل نوجوان کوروش نیز عشق او جای می گرفت و بزرگ و زیبا می شد و این عشق در دل کوروش باقی بود و در پارس هم او بیاد دخترک سیاه چشم بو تا اینکه بهمراه پدر و مادر به سمت ماد به راه افتادند اینک کوروش نوزده ساله بود .
مجلسی کوچک به راه بود که کوروش به همراه پدر و مادرش و دایی و همسر او به همراه دخترشان گرد هم جمع شده بودند و ماندانا ناراحت از خطری که در کمین پسرش بود و آن هم از جانب پدر او و هر کدام سخنی می گفتند و نظری داشتند در این میان دو نفر در دنیای دیگر و دور از افکار آنها بودند بعد از ماه ها آن دو باز در یک مجلس روبروی هم قرار گرفته بودند ، کاساندان که در پائین اتاق دور از دیگران نشسته و با شوق وافری سعی می کرد به صحبتهای اطرافیان که همه در مورد کوروش و زندگی او بود ، گوش فرا دهد ولی گویی کر شده بود و تمام توجه اش به کوروش معطوف بود .
اهل مجلس مشغول بحث بر سر این بودند که آیا شاه سخن موبد را ملاک قرار می داد و کوروش را در زمره امیر زادگان قرار می داد و یا هنوز خیال قتل کوروش را در سر دارد ؟
کوروش و کاسندان به ظاهر گوش می دادند ولی ابدا متوجه سخنان اطرافیان نبودند . گاهی کوروش از گوشه چشم نگاهی به کاساندان می انداخت و از دیدن چشم های سیاه و صورت سرخ شده او حالش دگرگون می شد ، گاهی هم کاساندان هنگامی که اطرافیان را گرم صحبت می دید نظری به کوروش می کرد و هنگامی که کوروش متوجه او می شد سرش را از حیا و خجلت پائین می انداخت و دانه های عرق چون قطرات شبنم روی برگ های گل سرخ در گونه های او می درخشید .
سعی می کردند طوری به همه نگاه کنند که دیگران متوجه آنان نشوند ولی همان نگاه کافی بود تا گویای زبان دلشان باشد . کوروش و کاساندان متوجه سخنان اطرافیان نشدند تنها هنگامی که صحبتها به اتمام رسید و سخن آخر این بود که صبر کنند تا ببینند واکنش در قبال این موضوع چیست .
آخی چه رمانتیک