بیژن و منیژه


به نام خدا 


فصل سوم


بیژن و منیژه




 

انها به دشت آرمان رسیده بودند و در راه هر شکاری را که تیررس دیده بودند ، شکار کرده بودند . بیژن به گرگین گفت :

من به گرازها حمله می کنم ، اما تو در این نقطه بمان و راه فرار کرازها را ببند .

گرگین با بی تفاوتی  شانه بالا انداخت و گفت :

تو که پاداش خود را گرفته ای ، من نیز تنها به عنوان راهنما و همراه آمده ام  و از جنگ معذورم

بیژن شگفت زده ، بی هیچ اعتراضی سوار اسب شد و به بیشه ی گرازان تاخت . گرازها از هر سو می گریختند اما تیر بیژن یکی یکی آنها را به خاک می انداخت . گاهی گرازها او را محاصره می کردند اما بیژن با دلیری شمشیر می زد و سر از تن گرازها جدا می کرد . ناگهان گراز بزرگی به بیژن حمله کرد و خود را بر روی بیژن انداخت . گراز قوی هیکل زره بر تن بیژن درید اما نتوانست ضربه سختی بر بیژن وارد کند . بیژن به سختی خنجرش را در قلب گراز فرو کرده بود . گراز مانند سنگی غلتید و از روی سینه بیژن کنار رفت . بیژن سوار بر اسب شد و به تعقیب گرازی فراری پرداخت و تا آنجا که توانست آنها را پراکنده کرد . آنگاه سر چند گراز را جدا کزد و بر ترک اسب گذاشت تا به نزد کیخسرو برد . گرگین که از گوشه ای به نبرد سریع بیژن نگاه می کرد ، لبخندی زد و منتظر نزدیک شدن بیژن شد . بیژن خاکی و خون آلود از زخم دندان های گراز های وحشی ، لحظه ای از اسب پیاده شد گرگین گفت :

پس از چنین جنگی ف بزمی به شادمانی خوش است .

بیزن پرسید :

بزم کجا و این بیابان دور افتاده کجا ؟

گرگین پاسخ دا د :

من وجب به وجب این منطقه را می شناسم . ما نزدیک مرز توران هستیم و اکنون زمان جشن های تورانیان فرا رسیده است . جشن هایی که منیژه ، دختر زیبارویی افراسیاب هم در آنها شرکت می کنند تو می توانی پنهان و ناشناس به میان تورانیان بروی و از جشن و سرور لذت ببری .

بیژن قبول کرد و پس از استراحت کوتاهی به طرفی که گرگین گفته بود حرکت کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد