کوروش کبیر

به نام خدا 



فصل جوانی و برومندی و عشق کوروش کبیر



بدرود کوروش  پادشاه چهار گوشه جهان با معشوق خود کاساندان





 

با وجود رفتارهای عجیب و غریب شاه همه ی خیر خواهان صلاح کوروش را در رفتن می دیدن ولی کوروش دلش همراهش نبود و نمی توانست از آنجا برود بقراری دل او پایش را سست می کرد ، شبی زیبا بود کوروش با آرامش قدم می زد که  به چمنزاری  که در مقابل قصر دایش بود رسید ، کوروش در آنجا نشست و به قصر خیره شد گویی منتظر آمدن کسی بود ، مدتی بعد کاسناندان به آرامی به چمن زار نزدیک شد .

کوروس به طور اتفاقی به این مکان آمده بود و وعده ای با کاساندان نداشت و فقط برای آمده بود تا از دور به اتاق دلدارش نگاه کند . به همین جهت با مشاهده کاساندان در آن مکان خوشحال شد و همان جا ایستاد تا ببیند معشوقه اش چه می کند

کاساندان در ده قدمی کوروش به درختی تکیه داد و از خلال شاخه های درخت مشغول تماشای ماه شد ، نور ماه به صورت سفید او تابیدهبود و کوروش او را می دید ولی چون در تاریکی بود کاسندان او را نمی دید ، زمانی گذشت و کاسندان از حضور کوروش با خبر نشد تا اینکه کوروش دیگر طاقت نیاورد و به جلو رفت و با هیجان پرسید :

خانم شما در این مکان چه می کنید .؟

کاسناندان که غرق در رویای خود تنها چهره ی معشوق خود را می دید و به جای اینکه در آن شب تاریک بترسد در دل ترسی راه نداد و تنها با شنید صدای کوروش خجالت و شرم او را فرا گرفت و چهره اش گلگون شد و با صدای آهسته بر اثر حیا گفت :

شما بهتر می دانید

کوروش این جواب که عشق کاساندان را ثابت می کرد را شنید و جلو رفت و دستههایش را در دست گرفت و با عشق و محبت گفت :

کاساندان عریزم من تنها به این خاطر به این جا آمدم که نزدیک خانه ی شماست ولی گمان نمی کردم بخت با من یار باشد و تو را در این وقت از شب ملاقات بکنم به من بگو چرا به جای خواب و استراحت از قصر خارج شدی ؟

کاساندان گفت :

شاهزاده دلیل آمدن من همان است که شما را به این مکان کشید

کوروش خوشحال از اینکه معشوقه اش  هم مانند اوست به سخن آمد

خانم لازم بود شما را ببینم و در خلوت باشما صحبت بکنم 

کاسناندان گفت :

بفرمایید مرا ببخشید بی پرده سخن می گویم من از روزی که شما را دیده ام دل به شما داده ام و هر روز محبتم بیشتر می شود و به جز شما نی خواهم زن دیگری را در سرنوشت خود ببینم و می خواهم شما هم مرا به همسری قبول کنید و تنها یک جواب می خواهم

کاساندان از حیا و شرم چهره اش گلناری شد

بلی من حاضرم ولی ...

کوروش دست کاساندان  را در دست داشت فشاری داد و باکمال متانت و وقار گفت :

می دانم شما از رفتن من محزون می شوید ولی این جدایی کوتاه است

آن دو مدتی در کنار هم بودند و از دیدن هم سیر نمی شدند تا اینکه متوجه شدند سپیده از مشرق ظاهر شده و کم کم ساکنین قصر بیدار می شوند پس با هم خداحافظی کردند .

نظرات 2 + ارسال نظر
gohare-nab یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ http://www.gohare-nab.mihanblog.ir

با سلام
وبلاگ بسیاز خوبی داری
از مطالبت استفاده کردم دوست عزیز
من هم یه وبلاگ دارم
خوشحال میشم به منم سری بزنی
و اینکه هر نطری درباره بهتر شدن وبلاگم داری بهم بگی
اگه هم دوست داری که تبادل لینک کنی که عالی میشه
منتظرت هستم دوست عزیز
بای تا های

ممنون که سر زدی حتما بهت سر میزنم

gohare-nab یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ب.ظ http://www.gohare-nab.mihanblog.ir

با سلام
وبلاگ بسیاز خوبی داری
از مطالبت استفاده کردم دوست عزیز
من هم یه وبلاگ دارم
خوشحال میشم به منم سری بزنی
و اینکه هر نطری درباره بهتر شدن وبلاگم داری بهم بگی
اگه هم دوست داری که تبادل لینک کنی که عالی میشه
منتظرت هستم دوست عزیز
بای تا های

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد