بیژن و منیژه

به نام خدا


بیژن و منیژه


فصل هشتم



در همین لحظه صدای نزدیک شدن سواری شنیده شد .پیران بود که از سفر باز می گشت . او با دیدن دار دریافت که افراسیاب فرمان قتل کسی را صادره کرده است . ابتذا به سوی گرسیوز رفت و گفت :

تا لحظه ای که من از نزد افراسیاب باز می گردم دست نگه دار

گرسیوز با اینکه به شدت از پیران متنفر بود اما از جایگاه بلند او نزد افراسیاب با خبر بود . برای همین صبر کرد تا پیران باز گردد

پیران وقتی داستان را از زبان افراسیاب شنید با تعجب گفت :

چگونه است که شاه افراسیاب با کشتن جوانی که معلوم نیست گناهکار باشد ، نفرت و کینه ی ایرانیان را برای همیشه  به جان می خرد ؟ آیا بهتر نیست او را زندانی کنیم تا همواره برگی برنده در دست داشته باشیم و تا هر ایرانی بداند سزای ورود به توران چیست ؟

افراسیاب بر دیگر در برابر استدلال پیران سکوت کرد و فرمان داد بیژن را به سیاهچال بیفکنند . دستور جدید افراسیاب را به گرسیوز  رساندند و او بیژن را با همان زنجیرها و بندها بر اسب نشاند و با سواران تو رانی از شهر بیرون رفتند . در نقطه ی دور دستی او را به چاهی عمیق افکندند و چهل مرد قوی سنگی را بر دهانه ی چاه گذاشتند . بیزن در سیاهی چاه غرق شد.

گرسیوز و سواران تورانی با سرعت خود را به کاخ منیژه رساندند و تمام اشیای قصر را از بین بردند و قصرارا به ویرانه ای بدل کردند . آنگاه گرسیوز موهای بلند منیژهرا در مشت فشرد و از کاخ بیرون آورد او را بی توجه به زاری و التماسی که می کرد بر اسب نشاندند و تا نزدیک چاه آوردند . گرسیوز به منیژه گفت :

بیژن تو درون چاه است . اکنون بر چاه آنقدر گریه کن تا او از اشک تو سیراب شود . گرسیوز و سواران قهقهه زنان بازگشتند و منیژه را کنار تخته سنگ بزرگ و چاه تاریک تنها گذاشتند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد