به نام خدا
فصل سیزدهم
بیژن و منیژه
برای لحظه ای نگاه رستم به پسران افتاد که به سوی خانه ی خود می رفت بلافاصله جامی را پر از گوهر کرد و افسار دو اسب را هوار گرفت و به سوی خانه ی پیران رفت .
پیران در راهروی خانه اش ایستاده بود که رستم نزدیک شد . پیران پرسید :
تو که هستی ؟
رستم با احترام نزدیک تر رفت و با اهدای جام پر از گوهر گفت :
من بازرگانی ایرانی ام و می خواهم این دو اسب راهوار را به تو هدیه کنم .
پیران هدایای رستم را پذیرفت و گفت :
در این شهر بمانید و آزادانه داد و ستد کنید من برای محافظت از شما سوارانی را خواهم گماشت که خیال تو راحت باشد . تا بتوانی به آسودگی در منزل من یا فرزندم مسکن کنی .
رستم سری به نشانه ی تشکر تکان داد و گفت :
دلم می خواست می توانستم مهمان دانشمندی چون تو باشم اما چه کنم که باید نزد افراد خود باشم .
رستم پیران را در آغوش گرفت و از او جدا شد . با رفتن رستم ، پیران در جای خود ماند . این بازرگان تنومند چقدر شبیه رستم دستان بود . اما رستم کجا و بازرگانی ایرانی کجا ؟
روز بعد مردم که از آمدن کاروان ایرانی به ختن اگاه شد بودند از شهرهای دور و نزدیک به دیدن اجناس کاروان می آمدند .