به نام خدا
از هوشنگ گلشیری
پرنده فقط پرنده بود
فصل دو
مردم سر براه شهر سر ساعت 8 که بوق کارخانه ها بلند می شد یک چیزی خورده نخورده لباسهاشان را می پوشیدند و آویزان می شدند به تراموایی اتوبوسی چیزی و می رفتند سر کارهاشان و طرفهای ساعت 17 جوانها با دو تا ساندویچ و یک پپسی توی سینما پلاس بودند و مردها و زنهای پا به سن توی کافه ها و ....
و یا می رفتند توی میدانهای شهر می ایستادند و به تماشای درختهای که از سنگ تراشیده بودند و برگهایشان حلبی سبز سیر بود و با نگاه می کردند به پرنده های فلزی روی شاخه های درختهای و چراغهای رنگارنگ نئون و عکسهای لخت مادر زاد ستاره ها
تا آن ساعت که آن بلا نازل شد بله بی شک و بلا بود آن هم یک بلای آسمانی یعنی خیلی از مردم شهر ایستاده بودند توی میدان بزرگ و نگاه می کردند به فواره ها و مرغابیهای پلاستیکی و درختهای سنگی که یکدفعه میان آن همه پرنده ریز و درشت فلزی چشمشان افتاد به یک قناری کوچک که درست و حسابی آواز می خواند و بالهای زرد و قشنگش را به هم می زد و برای همین بود که یک دفعه زنگهای خطر را به صدا در آوردند و پاسبانها با آن لباسهای نو و برقشان ریختند توی میدانها و کوچه ها و خانه ها و هر سوراخ و سنبه ای را گشتند .
همه جا را گشتند حتی توی زیر زمین خانه ها و لای همه خرت و پرت صندوق ها را اما پیداش نکردند . تازه هیچ کس هم نفهمید کحه این قناری کوچک با آن بالهای زرد و قشنگش از کجا آمده بود ؟ دروازه ها را که بسته بودند ئ تمام باغ و برها هم که شده بود خانه و هتل و کافه و تاق ضربی هم که یکدست بود و بی درز برای همین بود که ریش سفیدهای عصا به دست شهر نشستند و علفهاشان را سر هم کردند آن وقت بود که فهمیدند این بلا از کجا بر سر شهر نازل شده .
گفتند و نوشتند که :
این پرنده فقط از دروازه های شهر آمده است .