چنار


به نام خدا

 

سلام از امروز یه داستان کوتاه دیگه رو هر روز می نویسم 




هوشنگ گلشیری


چنار






فصل اول


 

نزذیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می رفت .

دو دستش را به آرامی به گره های درخت بند می کرد و پاهایش را دور چنار چنبره می زد و از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می خزید . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجی می کردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود .

مردم که به مغازه ها نگاه می کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جوانی که بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر کوچک و تپل و مپلش را گرفت و به تماشای مرد که داشت از چنار بالاتر می رفت پرداخت . جوان قد بلندی با دو انگشت دست راستش گره کرواتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خیره شد .

سوارخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصله پینه شده بود و نور زرد رنگ خورشید نصف تنه چنار را روشن می کرد .

مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید : برای چی بالا می ره ؟

مرد خیله و شکم گنده ای که پهلوی دستش ایستاده بود زیر لب غر زد :نمی دونم شاید دیوونس .

جوانک گفت : نه دیوونه نیس شاید می خواد خودکشی بکنه

مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ کسی که خودکشی می کنه دیوونه نیس ؟ پس می فرماین عاقله ؟

پاسبانی  از میان مردم سر آورد و با صدای تو دماغیش پرسید : چه خبره ؟

اما مردم هیچ نگفتند فقط بالا را نگاه می کردند . مرد تازه از سایه رد شده بود آفتاب داشت روی کت  و شلوار خاکستریش می لغزید . پاسبان که از بالای درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصبانی شده بود با تومش را محکم توی مشتش فشرد و داد زد : های یابو بیا پائین ! اون بالا چکار می کنی ؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد