چنار


به نام خدا


چنار


هوشنگ گلشیری





 

فصل دوم

 

مردی که تازه خودش را میان جمعیت جا به جا می کرد ریز خندید . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه کرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد : 

چه خبره ؟ مگه نون و حلوا قسمت می کنن ؟

آنگاه چند نفر را هل داد و برگشت مرد را که بالای چنار رسیده بود نگاه کرد . با دو انگشت دست راستش نوک سبیلش را که لب بالاییش سنگینی می کرد تاب داد و ساکت ایستاد .

زن ژنده پوشی که بچه زرد نبو به کولش بود توی جمعیت ولو شد دستش را جلو یکی دراز کرد و گفت :

آقا ده شاهی !

اما وقتی دید همه بالا را نگاه می کنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند .

زن چادر به سری که دوتا بچه قد و نیم قد دنبالش می دویدند از ان طرف خیابان به این طرف دوید وقتی مرد را بالای چنار دید گفت :

وای خدا مرگم بده ! اون بالا چکار داره ؟ جوون مردم حالا می افته .

هیچ کس جواب نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینکی که با سماجت داشت مرد را بالای چنار می پایید دارز کرد و گفت

آقا ده شاهی !

بچه اش با چشمهای ریز و سیاه مردم را می پایید ، زن گدا چادرش را روی سرش جابه جا کرد . چارقد چرک تابی که موهایشرا پنهان می کرد با سنجاق زیر گلویش محکم شده بود .

مرد عینکی به آرامی گفت :

خوبه یکی بره بالا بگیردش تا خودشو پائین نندازه

جوانک گفت :

نمی شه ..... تا وقتی یکی به اونجا برسه اون حودشو تو خیابان انداخته

بعد به زن گدا که جلوش سیخ شده بود گفت :

پول خرد ندارم .

ماشینها یکی یکی توی خیابانها ردیف می شدند . از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را که داشت بالای چنار تکان می خورد می پایید مرد شکم گنده ای که کروات پهنی زیر یقه سفیدش اویزان بود از سواری پائین امد به جمعیت نزدیک شد . چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق کردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند .  مرد چاق  کرواتی از پاسبان سیبلو پرسید :

چه خبره ؟ او مردتیکه بالای چنار چکار داره ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد