به نام خدا
چنار
هوشنگ گلشیری
فصل سوم
پاسبان با ترس دو پاشنه پایش را محکم به پایش را محکم به هم کوبید و سلام داد. بعد زیر لب گفت : جناب سرهنگ ! می خواد خودکشی ...... کنه .
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند .و ان وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند که از بالای درخت خم شده بود . از پشت جمعیت صدای روزنامه فروش در فضا پخش شد .
فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یک جوان . فوق العاده یه قران 1 بعد از اندک زمانی صدای روزنامه فروش برید .فکری توی کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم : عمو اینجا یه پولی برات جمع می کنیم از خر شیطون بیا پائین .
صدایم از روی سر جمعیت پرید . بعد دست کردم جیبم دو تا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد آنها را در "آوردم و انداختم جلو پایم . یکی از سکه ها غلتید و زیر پای مردم گم شد .مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آن وقت هر کس دست کرد توی جیبش و سکه ای روی پولها انداخت . زن چادر به سر کیسه چرک گرفته اش را از زیر جورابش بیرون کشید و دوتا دهشاهی سیاه شده از ان در آورد و انداخت روی پوله ! یکدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی که از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد :
من که پول نمی خوام ...... پولاتونو ببرین سر گور پدرتون خرج کنین .
صدایش زنگ دار بود اما مثل اینکه می لرزید . دیگر کسی پول نینداخت . زن گدا به پولها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد مرد شیک پوش چیزی به پاسبان سیبلو گفت . پاسبان برگشت و رو به به بالا داد زد :
های عمو بیا پائین جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن .
افسر قد کوتاهی که سبیل نازکی پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار می اورد و انها را پس و پیش می کرد وقتی جلو رسید سر پاسبانها داد زد :
زود باشین اینا رو متفرق کنین .
افسر تازه رسیده بالا را نگاه کرد و بعد از پاسبانها که خبردار ایستاده بودند پرسید :
اون بالا چکار داره ؟
یکی از آنها زیر لبی گفت : می خواد خودکشی کنه .
افسر گفت ک خوب خودکشی جمع شدن نداره یالاه اینا رو متفرق کنین .
بعد رو به مردم کرد و داد زد : آقایئن چه خبره ؟ متفرق بشین
در این وقت یکدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور کرد و محکمخبردار ایستاد و سلام کرد .
سلام
وبلاگ جالبی دارین، خوشحال میشیم به ما هم سری بزنین
ممنون
حتما سر می زنم
عالی بود . خسته نباشی