به نام خدا
چنار
هوشنگ گلشیری
فصل چهار
پاسبانها توی مردم ولو شدند و صدای سوت پاسبانهای راهنمایی که ماشینهارا به زور وادار به حرکت می کردند توی گوش آدم صفیر می کشید . پولها زیر دست و پای مردم می رفت و بعضیها خم شده بودند و پولها را جمع می کردند . زن جوان که جا برایش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت .
یکی از پشت سرتو دماغی غرید : چه طور میشه گرفتش ؟ مگه توپ کاشیه ؟
بعد دستمالش را جلو بینی گرفت و چنر فین محکم توی دستمال کرد . مردم اخم کردند اما او بی اعتنا دستمال ش رو مچاله کرد و چپاند توی جیبش و باز به بالای درخت خیره شد .
در طرف دیگر جمعیت جوان چهرشانه ای که سیگار دود می کرد گفت :
اگرم بیفته دو سه تا را نفله میکنه ! اما مث اینکه عین خیالش نیست داره مردمو نگاه میکنه !
بعد به مرد که از پشت سرش فشار می اورد گفت :
عمو چرا هل می دی / مگه نمی تونی صاف وایسی ؟
مردی که بچه ای به کول داشت سعی کرد بچه موبور را متوجه بالا کند :
اون بالا را ببین ! اوناهاش روی چنار نشسته .
انطرف تر آقای لاغر اندامی خودش را با یک مجله باد میزد ، پشت چنار مردم از روی شانه همدیگر سرکمی کشیدند . ماشینها پی در پی رد می شدند و از پشت شیشه های اتوبوس مسافرها بالای چنار را نگاه می کردند . پاسبانها راهنمایی مرتب سوت می کشیدند چند پاسبان هم میان مردم می لولیدند .
از پشت جمعیت صدای جوانکی بلند شد :
یارو به خیالش چنار امازاده س رفته مراد بطلبه
دوباره داد زد ک های بابا جون بیا نیفتی ..... شست پات تو چشن می ره .
چند نفر اخم کردند صدای جوانک برید . بعضیها تک تک غر غریی کردند و از میان جمعیت بیرون رفتند تازه رسیده ها پرسیدند :
آقا چه خبره ؟ بعد به بالای چنار نگاه می کردند .
روشنایی کمرنگی روی تیرهای چراغ برق دوید . چند دوچرخه سوار در خیابان آنطرف پیاده شده بودند و به این طرف می آمدند . پاسبان راهنمایی انها را رد می کرد . گاهی صدای خالی شدن دو چرخه ای توی هوای خفه فسی می کرد .و خاموش می شد و بعد غر غر دوچرخه سوار توی گوشها پر پر می کرد .