بیژن و منیژه

به نام خدا



فصل پنجم


بیزن و منیژه



 

بیژن قدم در سراپرده ی منیژه گذاشت در حالی که گرگین در نقطه  ی مرزی منتظر بازگشت او بود و از ماجرا چیزی نمی دانست . بیژن در ابری از بوی کافور و کندر و عود فرو رفت . قصر منیژه ، رویایی ترین قصری بود که به چشم خود دیده بود و منیژه زیباترین دختری که در چشم بیژن نشسته بود . بیژن دل به منیژه باخته بود و از دل باختگی منیژه خبر نداشت

بیژن چند شبانه روز در قصر منیزه ماند و در سرخوشی و طراوت زیبایی و جوانی منیژه غرق بود . سرانجام صبح روزی که قصد داشت از منیزه خداحافظی  کند و به سوی مرز حرکت کند به اتاق اختصاصی منیژه رفت . منیژه به محض اینکه دریافت بیژن برای خداحافظی به اتاق او آمده برای لحظه ای از اتاق بیرون رفت و با دو جام نوشیدنی بازگشت بیژن جام را برداشت و با اجازه ی منیژه آن را نوشید. منیزه جام به دست منتظر بود او در جام بیژن داروی هوش ربا ریخته بود و منتظر بود که دارو تاثیر خود را بگذارد بیژن مانند کنده ای به زمین افتاد و به خواب سنگینی فرو رفت . آنگاه منیژه به سرعت دست به کار شد . هودجی آوردند و بیژن را درون هودجی قرار دادند و دور تا دور هودج را پوشاندند که داخل آن دیده نشود . سپس منیزه سوار بر اسب شد و دستور داد به سوی پایتخت حرکت کنند . همراهان منیزه به آرامی حرکت کردند . نزدیک پایتخت که رسیدند منتظر تاریک شدن هوا ماندند . روشنایی روز ممکن بود راز منیژه را بر ملا کند . در تاریکی شب منیژه بیژن را به داخل  کاخ افراسیاب برد و در سرای خود پنهان کرد به یکی از کنیزان خود گفت : آیا می توانی هر چه زودتر او را به هوش بیاوری ؟

کنیز گفت : باید داروی فراهم کنم

منیژه گفت : پس هر چه زودتر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد