بیژن و منیزه

به نام خدا


فصل چهاردهم


بیژن و منیژه


خبر امدن کاروانی تجاری از ایران به گوش منیژه هم رسیده بود به همین دلیل با  کور سویی امید به راه افتاد تا خود را به کاروان ایرانی برساند ، مگر کسی بتواند او را یاری کند و سنگ را از روی چاه بردارد و بیزن را ازاد کند .

منیژه راه درازی را رفت تا گردآلود و خسته به رستم رسید . نفس در سینه اش حبس شده بود و حرفی نمی زد . رستم پرسید :

تو که هستی و چه می خواهی ؟

منیژه چند لحظه سکوت کرد و ناگهان مانند گویی اتشین شعله ور شد :

چرا ایرانیان برای کمک بیژن کاری نمی کنند نکند آنجا منتظرند تا خبر مرگ بیژن را بشنوند .من منیژه دختر  افراسیاب هستم و پدرم بیژن را در چاهی زنذانی کرده است در تمام این روزها در کنار سنگ نشسته ام و به بیژن پیوسته امید داده ام که خواهند آمد ...... از ایران خواهند آمد ......برای کمک به تو . اما خودم با نومیدی دست و پنجه نرم می کردم . گاهی که صدای بیژن ضعیف می شد نزدیک بود قالب تهی کنم . آخر او چقدر بدون آب و غذای کافی و نور آفتاب می تواند دوام بیاورد .

رستم از هراس اینکه جاسوسان افراسیاب آن نزدیکی باشند به صدای بلند گفت :

ای دخترک بیچاره اشتباه گرفته ای من مردی بازرگان هستم و کاری با کیخسرو و دربار او ندارم .

منیژه دل شکسته تر از هر زمان دیگر با بغض گفت :

ایا ایرانیان آیین بهی خود را فراموش کرده اند ؟ آیا ایرانیان اکنون ضعیف را از خود می رانند و به کسی که کمک می خواهد یاری نمی کنند و در حالی که نومید زمانه عوض شده که ایرانیان به فکر هم نیستند . نمی دانم ... نمی دانم .

رستم زیر لب گفت :

ای دختر ستم دیده ، من از دیدن تو خوشحال شدم اما شنیدن حرف های تو مرا از یک روز کاری باز داشت

انگاه بخاطر اینکه اندکی از خشونت در کلام خود بکاهد دستور داد برای منیژه غذای گرم بیاورتد . منیژه که سخت گرسنه بود غذا را قبول کرد و با بغض و اندوه مشغول خوردن شد . رستم گف :

به سوال که می پرسم آرام و آهسته پاسخ بده ، چرا پدرت بیزن را زندانی کرده است ؟

منیژه سرگذشت دیدار خود با بیژن را از ابتدا تا انتها شرح داد .

رستم گفت :با این تعریفی که تو کردی ، گناهی متوجه ی بیژن نیست ، چرا بزرگان تورانی پادرمیانی نمی کنند که افراسیاب از بیزن در گذرد ؟

منیژه گفت :

تنها با یک پادرمیانی پیران باعث شد بیزن از دار زدن رها شود و در سیاهچال گرفتار آید . تنها کاری که بزرگ مرد تورانی توانست انجام دهد جلوگیری از کشته شدن بیزن بود .

آنگاه در سکوت غمگینی فرو رفت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد