بیژن و منیژه

به نام خدا


فصل پانزدهم


بیژن و منیژه



رستم دستور داد غذایی بیاورند تا منیزه برای بیزن ببرد . سپس بدون اینکه منیزه متوجه شود ، رستم انگشتر خود را در نرمی نانی تازه فرو کرد و به منیزه داد . منیژه از رستم تش کرد و به سرعت به سوی سیاهچال بیژمن حرکت کرد . به محض اینکه به چاه رسید از سوراخ کنار سنگ غذا را به داخل چاه فرستاد . بیژن که مدت ها بود غذای  گرم نخورده بود مشغول خوردن شد اما ناگهان متوجه چیزی لابلای خمیر نان شد انگشتر ! او خیلی زود انگشتر را شناخت . آن انگشتر تنها می توانست . انگشتر رستم باشد ، چشم های بیژن که در تاریکی چاه به نور کم عادت کرده بود ، انگشتر را رو به سوراخ کوچک گرفت و نگاه دقیقی به آن انداخت .

بیژن به صدای بلند پرسی :

منیژه ، منیژه این غذا را از کجا آورده ای ؟

آنگاه منیژه داستان بازرگانی ایرانی را شرح داد که در ختن منزل کرده است و اخلاقی عجیب و اندامی تنومند دارد . این با شنیدن این سخنان موجی از شادی دل بیژن را پر کرد و به صدای بلند شروع به خندیدن کرد .

منیژه با شنیدن صدای خنده های بیژن گمان کرد که او از فرط ضعف دچار جنون شده است . پرسی :

بیژن ! در تاریکی و خستگی چگونه می توانی بخندی ؟

بیژن پاسخ داد :

می خندم چون به زودی از این زندان رها خواهم شد .

منیژه پرسید :

آخر چگونه ؟ اگر چیزی می دانی  چرا به من نمی گویی ؟ آنهم من که در تمام این مدت کنار تو بوده ام . می دانم پدرم به تو بد کرده است . اما تو از من بدی دیده ای که چنین پنهان سخن می گویی ؟

بیژن شرمگین شده پاسخ داد :

راست می گویی ، من اشتباه کردم . چه کسی راز ذارتر از تو ؟ تنها می توانم بگویم آن بازرگانی که در ختن دیده ای  کسی جز رستم دستان نیست

نظرات 3 + ارسال نظر
تارا یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ب.ظ

فیروز جان مثل همیشه عالی بود . خسته نباشی

مرسی
بالاخره به من سر زدی

ماه پیشانو دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

عالی بود عالی بووووووووووووووووود

ممنون

فاطمه دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ب.ظ http://yasezakhmi.blogsky.com

سلام

خسته نباشید منتظر ادامه داستان هستیم



با تشکر

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد