بیژن و منیژه

به نام خدا


فصل شانزدهم


بیژن و منیژه



منیژه درنگ نکرد . با شنیدن این سخن بیژن برخاست و به سرعت خود را به رستم رساند ، رستم از دیدن منیژه لبخندی بر لب نشاند . منیژه گفت : ای رستم دستان . بیژن چشم به راه تو دارد .

رستم ، منیژه را آرام کرد و گفت :

ایرانیان دیرگاهی است که چشم به راه بیژن دارند . اما باید بدانی که آزاد کردن او کاری ساده نیست . تنها  بدان  که با یاری خدا ، هم بیژن به آزادی می رسد و هم گناهکاران به سزای اعمال پلید خود . اما به یاد داشته باش که من مردی بازرگانم و بیژن را نمی شناسم . آیا به رازداری تو اطمینان داشته باشم ؟

منیژه پاسخ داد : آری آری  هرچه بگویی همان درست است . رستم نگاهی به اطراف افکند و آرام و شمرده گفت :

به سر چاه برگرد و هیزم جمع کن و چون شب فرا رسید هیزم ها  را آتش بزن که بدانم بیژن کجاست .

منیژه در حالی که نفس در سینه اش حبس شده بود به راه افتاد . در راه که می آمد هیزم جمع می کرد . هنوز فرصتی تا تاریکی شب مانده بود و منیژه پیوسته از اطراف سنگ هیزم جمع می کرد . وقتی تل هیزم آماده ی آتش شد ، به انتظار نیمه شب نشست

بیژن که می دانست منیژه به چه کاری مشغول است . وقتی فهمید منیژه کنار سنگ نشسته است ، پرسید : منتظر آمدن رستم هستی   ؟

منیژه گفت :

آری

بیژن پرسید :

آیا علامت بین شما آتش  است ؟

منی|ژه پاسخ داد :

آری از کجا می دانی ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ماه پیشانو دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ

مرسی تند تند میزاریشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد