بیژن و منیژه

به نام خدا 


فصل هفدهم 


بیژن و منیژه






 

شب رسید ، تاریکی پخش شد و ستاره ها به چشمک زدن نشستند و ماه در این میانه بدر کامل بود و همچون مردمکی بزرگ به گروهی خیره بود که به پای اسبان خود نمد بسته و در تاریکی حرکت می کردند .

آنسوتر آتشی به آسمان تنوره می کشید و منیژه بالای چاه و بیژن در عمق چاه منتظر بودند و میان آن دو سنگی سنگین قرار داشت رستم حتی سواران خارج از شهر را خبر نکرده بود . او با همان تعداد کم از یاران اصلی به سوی چاه می رفتند و چاه چه حکایت غریبی در سرنوشت رستم بود .

پهلوانان به کمک هم نتوانستند سنگ را از دهانه ی چاه بردارند . رستم  خود پیش رفت  و دو دست نیرومند را به سنگ چسباند و با قدرت هر چه تمام تر سنگ بزرگ را از دهانه ی چاه برداشت . ناگهان هزار ستاره در چشم های بیژن خانه کردند . در بین ستاره ها چهره ی منیژه ماه بود . بدر تمام .

کمندی به چاه انداختند و بیژن را از چاه بیرون کشیدند . همه از دیدن بیژن ناراحت شدند . او به شدت ضعیف و نزار شده بود . دیدن بیژن رستم را  بسیار خشمگین کرد و زیر لب افراسیاب را نفرین کرد .

بیژن  را به ختن آوردند و به گرمابه بردند . پس از آن لباس نویی برتن او کردند . صبح روز بعد بیژن و گرگین رو در روی هم ایستادند . گرگین شرم زده سر را به زیر افکنده بود و با دیدن گرگین خشم سراپای بیژن را گرفت . اما رستم پیش از آن از بیژن قول گرفته بود که گذشته ها را فراموش کند و با گرگین مانند یک دوست با گذشت روبرو شود . لحظه ای بعد آن دو دوست در آغوش هم بودند و گرگین اشک می ریخت و پیوسته عذر خواهی می کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد