به نام خدا
فصل آخر
بیژن و منیژه
صدای رستم پهلوانان را به خود آورد . رستم گفت :
آماده شوید که می خواهیم به قصر افراسیاب حمله کنیم . می خواهیم این حمله در نهایت اختفا و پنهان کاری باشد .
سپس رو به یکی از از پهلوانان به نام اشکش کرد و گفت :
تو بیژن و منیژه را به مرز ایران ببر و از آنها محافظت کن . ما هم خیلی زود به ایران باز می گردیم
بیژن با ناراحتی گفت :
ای جهان پهلوان ، من بیژن فرزند گیو هستم . تو به پاسخ ظلمی که بر من رفته رنج اسن سفر را به جان خریده ای . اکنون اجازه نخواهی داد که در کنار تو مشق جنگ کنم ؟
رستم پذیرفت اما همچنان اشکش را مامور کرد تا در جریان نبرد از بیژن محافظت کند .
حمله ی رستم خیلی سریع بود ، وقتی رستم به قلب کاخ رسید ، انتظار داشت افراسیاب را برای همیشه از میان بردارد اما افراسیاب در خوابگاه نبود . او از راهی مخفی که کمتر کسی از آن خبر داشت به بیرون کاخ گریخته بود
وقتی رستم به مرز ایران رسید ، پیش تر از آن قاصد کیخسرو را خبر کرده بود و شاه لشکری جنگی را برای مقابله با افراسیاب به مرز آورده بود . رستم دستور داد دور تر از میدان جنگ خیمه ای برای بیژن و منیژه بر پا کنند تا از میدان جنگ به دور باشند
جنگ سختی در گرفت و تورانیان هر چه تلاش کردند نتوانستند به لشکر ایرانیان ضربه ی سختی وارد کنند . رستم دستور حمله داد . افراسیاب شکست سختی خورد پس از نبرد سنگین به مجروح ها رسیدگی کردند و لشکر ایرانیان به سوی پایتخت راه بازگشت گرفت تا برای بیژن و منیژه جشنی باشکوه بر گزار کنند . رستم نگاهی به سپاهیان ایرانی کرد و به صدای بلند گفت :
هزار روباه ، حریف یک شیر ژیان نخواهد شد .
سلام
من دوستش دارم